دانلود رمان برزخ سرد از بهار سلطانی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من امیرعلی کیا تنها نوه پسری خاندان “کیا” هستم که تا ۲۳ سالگی و پایان دانشگام به هیچ دختری علاقمند نشدم. تا اینکه ترم آخر دانشگاه عاشق دختری شدم که خانوادم قبولش نداشتن و با ازدواجمون مخالف بودن. اما این وسط رازی آشکار شد که کینه های قدیمی رو دوباره تازه کرد و اینبار به اجبار خانوادم من با “حنا” که نامزد داشت ازدواج کردم و اونو وارد عمارت “سپهسالار کیا” کردم و زندانبانش شدم… یک زندانبان خشن و بیرحم… ناخواسته و به اجبار خانواده حنا رو مورد آزار روحی قرار دادم تا اینکه…
خلاصه رمان برزخ سرد
انگار با امیرعلی لباسامونو ست کرده بودیم که اونم یه پیرهن ساده ی صورتی کمرنگ با شلوار سفید پوشیده بود. دو دکمه از پیرهنش باز بود و یه زنجیر هم ته گردنش آویزان بود. میز با شکوهی برای سال تحویل وسط سالن چیده شده بود. هفت سین در جام های بسیار ز یبا همراه با تزئینات با شکوهی قرار گرفته بود. در جای جای میز گل و شیرینی های مختلفی هم بود. جالبتر از همه یه دسته سبزه ی بزرگ بود که وسط میز قرار داشت. چشمم از دیدن اون همه زیبایی به وجد اومد.
همه پشت میز قرار گرفتن و زمان سال تحویل به همه عید و تبر یک گفتند، اما تنها کسی که فقط به من سال جدید و تبریک گفت امیرعلی بود. همه به نوبت برای دست بوسی اردشیرخان صف کشیدند. هیچ میلی و رغبتی برای این کار نداشتم اما مجبور بودم با اشاره ی امیرعلی از جام بلند شدم و به همراه خودش پیش اردشیرخان بریم. بعد از اردشیرخان به سمت ارسلان خان و خان عمو هم رفتم اما دوست نداشتم به پوپک حتّی یه نگاهم بندازم، اما اون در کمال بی شرمی جلو چشم من با امیرعلی دست داد.
خودشو کشید و دوطرف صورتشو چلپ چلپ ماچ کرد! الهی کوفتت بشه! با نگاهی پر از تنفر بهش نگریستم و بعد به سرعت سالن رو ترک کردم و به داخل حیاط رفتم. عصر آفتابی و مطبوعی بود، دوست نداشتم حتّی یه لحظه دیگه هم تو فضای مسموم و تحمل نکردنی سالن باشم. انگاری امیرعلی پشت سر من به حیاط اومد، چون بلافاصله با صداش منو متوجه خودش کرد: به سمتش برگشتم، شادی مفرطی سرتا پای وجودمو گرفت. چرا اومدی بیرون؟! نمی خوای کادوم رو ببینی؟! نزدیکتر شد، چهره اش بشاش تر از قبل بود…