دانلود رمان دختر خوب از نیلوفر قائمی فر با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
ماحی دختری جوون هست که بنا بر یک تصمیم برای بهتر شدن وضعیت خانوادگیش هفت سال زندگیش دست خوش روزگاری نامشخص و تیره شده حالا با گذر این هفت سال بر حسب یک اتفاق با مردی آشنا میشود که تمام زوایای زندگیش فقط به وجود ماحی بستگی دارد تا از هم نپاشد. ماحی برای او و زندگیش و خانواده اش شبیه نوش داروییست که قبل مرگ به دستشان رسیده و در این میان ماحی همون روزگاری از همه ی ماست که فکر می کنیم دیگر آخر دنیاییم و بدرد زندگی نمی خوریم اما میفهمیم میتونیم دلیل زندگی یک نفر باشیم…
خلاصه رمان دختر خوب
روی پله ی جلوی در مجتمع خونه ی همون پسـر کـه هنـوز طبقات أخـرش تکمیـل نشـده بود نشستم. هوای مهر سرد بود ، مگه مهـر هـم هـوا سـرد میشه؟ توی هفت سال گذشته هیچ فصلی از سالو یادم نیست. چرا با تایماز خونه ی مامانی رو ترک کردم؟ مـامـانی مـثـل یـه شـیر منو رهام و حنـا رو به دندون گرفت و از توی آتیش بیرون کشید، حتی از بچه ی خودش گذشت. اون روز برام تداعی شد، خونه ی ما و مامان شهری و بانو تـوی یه ساختمون بود، ساکن کرمان بودیم. اون شـب مـن و رهام و حنا طبقه ی پایین پیش مامانی بودیم چون طبقه ی پایین خنک تر از طبقه ی بالا بود. خـواب بودیم که دود کل
خونه رو گرفته بود و ما وسط آتیش گیر افتاده بودیم. مامانی با جیغ و هـوار هـمـه امـونـو بیرون کرد و خودش توی آتیش دویید اما دیر کرده بود. مامان و بابا زیر آوار آتیش گیر کرده بودن. بانو، مامانی رو به اصرار بیرون کشید، کسی از همسایه ها کمکمون نکرد. صدای جیغ مامان و بابا میومد، داشتن زنده زنده میسوختن و من و حنـا ضجه میزدیم. رهام خیلی کوچیک بود و شوکه به آتیش نگاه می کرد و آتش نشانی وقتی رسید که سقف خونه روی سر پدر و مادرم پایین اومده بود. چرا زودتر بیدار نشدیم؟ چرا مردم کمک نکردن؟ چرا آتش نشانی دیر رسید؟! کاش اون شب هوا خنک تر بود تا
مامان و بابا پنکه روشن نمی کردن تا آتیش بگیره و همه چی رو با خودش بسوزونه. چنگمـو تـوی موهـام فـرو کردم. بعد از آتش سوزی آواره شده بودیم، همین که یک ماه گذشت تمام فامیل از تقبلمـون سـر بـاز میزدند، یکی میخواست مسافرت بره و دو هفتـه نبود، یکی درگیر عروسی بچه اش بود، یکی زن و شوهر بـه جـون هـم افتاده بودن چـون همـراه مامانی دو تا دختر نوجوون بود…. مامانی النگو های خودش و بانو و طلاهایی که توی سر و گردنشون بودو فروخت و همه باهم به تهران اومدیم. تهران؟ خونه ی تهران کجا بود؟ پول نداشتیم، رفتیم تو حاشیه ی شهر خونه گرفتیم، نتونستیم بخریم…