دانلود رمان دل گریز از الف_صاد با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
میثاق معمارزاده بعد از سالها به فکر میافته بفهمه چرا عشقش یهباره ولش کرد و رفت و ناپدید شد…
خلاصه رمان دل گریز
سعی کرد از کوچه های فرعی برود. بالاخره رسید. اما مکافات بزرگ تر، پیدا کردن جای پارک با این همه ماشینی که سپر به سپر بهم چسبیده بود. دوبار کوچه را از سر تا ته رفت و فایده ای نداشت. صلاح ندید که در کوچه ی بالاتر پارک کند و پیاده برگردد. از سکوت و خلوتی کوچه ها ترسید. صدای آهنگ را از دور می شنید. ناچار شماره ی سروش را گرفت. زنگ می خورد و جواب نمی داد. به ترتیب شماره های محمود و شهرام را هم گرفت. معلوم بود که سروصدا آن قدر هست که صدای زنگ گوشی را نمی شنوند. ناچار پروا و پریا را گرفت. آن هم فکر کرد شاید برای گر فتن سلفی، گوشی دست شان
باشد. پریا جواب داد اما صدایش را نمی شنید. داد می زد و می گفت: “بگو سروش به لابی من بگه درو باز کنه، ماشین رو بیارم داخل.” چند بار بلند تکرار کرد تا پریا دو سه بار «باشه» را گفت. منتظر ماند. این همه آلاگارسان کردن برای یکی دو ساعت. این همه پول آرایشگاه و لباس را داده که ساعت ده شب برسد به جشن. بغضی توی گلویش نیش زد. اگر او هم مثل شهرزاد و شهرام مستقل بود و زندگی خودش را داشت راحت برنامه ریزی می کرد و از آرایشگاه به جشن می رفت. نه این که از مادرش خسته باشد. نه! اما از این که نمی توانست تصمیم بگیرد و اجرایش کند، ناراحت بود. سال ها بود که کار
می کرد و به عناوین مختلف خانه ی همکارانش دعوت شده بود. دلش می خواست او هم یک بار میزبان دوستانش باشد. مادرش به شدت مخالف بود.هربار که سربسته حرفی از دعوت می زد با اخم و بداخلاقی مخالفتش را اعلام می کرد. گاه که اصرار می کرد مادر با خودخواهی می گفت: “این خونه ی منه و دلم نمی خواد کسی رو راه بدم. هر وقت رفتی خونه ی خودت هر غلطی دلت خواست بکن.” برای همین بود که دوستی پرستو و پریا را هدیه ی خدا می دانست. تنها کسانی که مادر برای رفت و آمدشان حرفی نمی زد. شاید هم به این دلیل بود که زمانی که سر کار بود دخترها هوایش را داشتند…