دانلود رمان رثا از زهرا ارجمندنیا و دریا دلنواز با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
رثا داستان پروانه و امیر عباسیه که هر کدوم در زندگی شون سختی های زیادی رو تحمل کردن و در روز های پر از چالش زندگی، هم درد و سنگ صبور هم بودن. نسبت خانوادگی و پاره ای از اتفاقات، دلیلی میشه برای ارتباط قوی تر از قبل اون ها و در نهایت این سرنوشته که به خواست خودش، اون ها رو به هم پیوند میزنه و…
خلاصه رمان رثا
عطر خوش غذا، دیگ های خالی شده و بوی نم آبی که مردها برای شستن دست و صورتشان باز کرده بودند و با خاک باغچه ادغام شده بود، وسوسه ام کرد تا نفس های عمیقی بکشم. چه حال خوشی داشت نذری هرسال این خانه! چشمم به چراغ های روشنی که شب را شکل روز کرده بودند افتاد. شلوغی و جمع… همه و همه میتوانست حالم را خوب کند. زیر لب خدا را شکر کردم و با صدای دوباره ی عمو ابراهیم که میگفت پس چه شد پروانه جان، داخل خانه شدم و دستی به لبه ی گرد روسری ام کشیدم.
ـ عمه، عموابراهیم میگه دیس و بیارین غذا رو بکشن. به جای عمه، آمنه جان پرسید: ــسفره کامل شد مادر؟ ــ دوغ و آب و ببریم تکمیله. خوبه ای گفت و چادرش را روی سرش کشید. ــ پسرا که نیومدن. صفوراخانم، با حرصی کمرنگ خودش را از روی صندلی میز ناهارخوری بلند کرد. _تا غذا رو بکشین کم کم پیداشون میشه، چقدر میپرسی آخه! دستم را روی شانه ی آمنه جان گذاشتم. هرسال، روز نذری، دستپاچه و هول به نظر میرسید و شاید مهمتر از آن… نگرانی هایش برای پسری بود که هیچ شباهتی به آدم های
این خانه نداشت! ــ غذا یخ بکنه از دهن میفته، پسرا کم کم میان. سری تکان داد و قبل از بردن دیس ها برای کشیدن غذا، با یادآوری چیزی برگشت به سمتم… _پروانه جان برو یه سر به سروناز بزن، اگر بیداره بیاد سر سفره. بچه گرسنه موند. ــ همین الان میرم پیشش. خانه که خالی شد و دختربچه هاهم که به بهانه ی غذا خارج شدند، تازه توانستم نفس راحتی بکشم. نماز عشاءم هنوز مانده بود و سرم از سروصدای زیاد، به درد افتاده بود. آرام بین در را باز کردم و با دیدن چشمان باز سروناز، با لبخندی داخل شدم…