دانلود رمان مرد نامرئی من از رویا نیکپور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
سیگارم رو روی لب روشن کردم وپکی محکم بهش زدم. دستم و روی شیشه گذاشتم و دودشوحلقه ای بیرون دادم. انگار خاطراتم همراه سیگار دود می شد. آرامش بهم تزریق می شد! خیره شدم به دختری که با گریه و زاری التماسم می کرد. برام لذت بخش بود، صداش توی گوشم اکو شد * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم * به پات میافتم پرهام من دوستت دارم*… اخمی روی پیشونیم نشست. با لحنی تحقیر آمیز گفتم: -خفه شو هانی
خلاصه رمان مرد نامرئی من
حتی نگاهمم نمی کرد دوباره به سمتش با تند کردم و ایندفعه جلوش زانو زدم نباید اون فیلم پخش می شد. پاشو گرفتم و با گریه گفتم غلط کردم پرهام نرو! توروخدا پرهام یه ذره به من فکر کن اگر اون فیلم پخش بشه من چه غلطی کنم؟ پرهام التماست میکنم کنیزیتو میکنم. نگاهی بهم کرد توی چشماش به چیزی نمایان بود اونم زانو زد و دستمو گرفت. – آروم باش تارا من هیچ جا نمیرم اون فیلمم پخش نمیشه آروم باش. سرم رو بالا آوردم. نگاهم توی سیاهی شبش غرق شد. من میتونستم اعتماد کنم؟ تا کی قرار بود اطرافم پر باشه از آدمایی که به ظاهر حکم تکیه گاهو دارن و حس تلخ بی پناهی رو بیشتر به وجود نا آرومم تزریق می کنن؟ – نمی خوای بلند شی؟ به چی نگاه می کنی؟ دستم رو روی مچش گذاشتم و آروم از جا بلند شدم.
تکه ای از وجودم سرد شد ناخود آگاه لرز کردم لبم رو به دندون گرفتم و برای بار هزارم خیره شدم به آدمی که قرار بود مرحم زخمای گذشتم باشه. – قال دارم فااال خانوم؟ آقا قال نمی خوای؟ نگاهم چرخید و رو به طفل مظلوم کنار خیابون ثابت موند به دستای خشکیدش نگاه کردم اونم مثل من بود همه ی دنیاشو تو دستاش ریخته بود. بی اختیار قدمم رو به سمتش کج کردم. — کجا میری دختر خوب ای بابا. بی توجه بهش رو به روی پسرک زانو زدم، اسمت چیه گل پسر؟ لبخندی زد که چال روی گونش به زیبایی نمایان شد. – کاوه. موهای بهم ریختش رو توی کلاش برگردوندم. میشه به فال برا منم بگیری آقا کاوه؟ با حس گرمای حضوری سرم رو بالا آوردم نگاهم رو دو جفت چشم که رضایت ازشون می بارید.
ثابت شد هل کردم سرم رو پایین انداختم و سعی کردم حواسم رو به پسرک رو به روم معطوف کنم. –باید یکی از اینا رو برداری. طی به نگاه کلی سومین کارت رو بیرون کشیدم. از اتفاقات گذشته ناامید و مایوس نباش چرا که آینده به زیبایی نقش قالی برای تو رقم خورده است، سفر پیش رو داری که سختی های راه را تا حدودی برای تو آسان می سازد در زندگی به خدا توکل کن که ان شاء الله مشکل حل خواهد شد. با صدای داد پسر رشته افکارم پاره شد. پلیسا اومدن فرار کنین. سرم رو بالا آوردم که در لحظه چهره ی معصومش از مرز دیدم خارج شد. با تعجب به پسرک نگاه کردم که با رنگ و روی پریده داشت میدوید. اینقدر رفت تا از دید محو شد. با تعجب از جام بلند شدم که پلیسی سر رسید. -ببخشید شما یه پسر کوچیک ندیدید فال بفروشه؟ با تنه بته گفتم نن ….. نه…. نه ….. ندیدم! با شک بهم نگاه کرد و بعد از دقایقی به سمتی که پسرک رفته بود دوید.