دانلود رمان طلوع بی نشان از راحیل با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
طوفان همیشه اشتباه نیست بلکه گاهی برای رسیدن به سر منزل مقصود باید از دل آن گذشت و رد شد زندگی آرام ثمره، درست زمانی دچار تغییر می شود که سر و کله ی طوفانی به اسم جاوید مثل بمبی ساعتی در زندگی اش پیدا می شود . ثمره برای مصاحبه کاری قدم به شرکت تازه تاسیسی می گذارد اما یک اشتباه از او شاهدی می سازد.شاهدی از یک خطای بزرگ…
خلاصه رمان طلوع بی نشان
همیشه فقط در برابر این مرد خلع سلاح بود. سرش را بالا و پایین کرد و از اتاق خارج شد. به هوای آزاد نیاز داشت، اینجا زیادی خفه بود. با خروجش، بهرامی از جا بلند شد و پشت پنجره ایستاد. دلیل این کارهایش را نمی دانست. این همه لجبازی و از زیر کار در رفتن، چرا؟ کار مناسب با رشته فقط یک دروغ بزرگ بود و کاش دلیل اصلی را می فهمید. دلش نمی خواست به این شکل او را تنبیه کند، تهدید غیر واقعی اش زیادی سنگین بود اما این دختر یاغی باید سر به راه می شد.
باید در کاری ثابت می ماند و کمتر سراغ آن پسرک مزلف می رفت. کل راه را پیاده برگشته و فکرش درگیر تهدید بهرامی بود. برگشت به آن مکان؟ هرگز! برای خروج از آن جا آن همه ترس به جان نخریده، که به این سادگی برگردد. تا پای جان هم باشد، باید مقاومت می کرد! با خودش تکرار می کرد، محاله! رو به روی در باریک خانه ایستاد و همزمان، صدایی از پشت سر به گوشش رسید. – چه عجب ما شما رو دیدیم! برنگشت، می دانست اگر برگردد تا شب علاف این پیرزن حراف همیشه پشت پنجره، می شود.
پوزخند زد. «چه عجب ماشما رو دیدیم!» فقط یک امروز او را با نگاهش تا سر کوچه مشایعت نکرده بود و حرف از عجب می زد. خودش را به نشنیدن زد و کلید را چرخاند. وارد شد و نگاهش به یک جفت کفش افتاد و پوف کشید. وارد هال شد و در جواب سلام آهو فقط سر تکان داد و از گوشه چشم کبودی پای چشم پروین را دید. امروز حال ملامت نداشت و گرنه در برابر او و حماقتش همیشه پر چانه بود. کوله را گوشه اتاق پرتاب کرد و روی رخت خواب های چیده شده زیر طاقچه نشست….